در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
پای عریان جوانکها
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 61327
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
پای عریان جوانکها
سارا حقیقی
سارا حقیقی متولد26 تیر 1357 علاقمند به شعر - موسیقی -نقاشی - تئاتر

........... لوگوی خودم ...........
پای عریان جوانکها
........ پیوندهای روزانه........
جواد مزنگی [159]
فواد [95]
مهدی [144]
کسری [148]
حمزه [79]
جواد [97]
حمیدرضا [41]
ققنوس [134]
سیامک [53]
پرند- تندر [130]
پرسه های عاشقانه در آیینه [54]
سرزمین دل [201]
بنیامین [85]
امید [78]
قاصدک دروغگو-شیرین [90]
[آرشیو(36)]


..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
شعر[4] .
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
......... لوگوی دوستان من .........





............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • کاشکی

  • نویسنده : سارا حقیقی:: 86/8/30:: 11:8 صبح
    کاشکی اینهمه ابهام نبود
    روز من لحظه به لحظه
    زغمت شام نبود
    کاشکی فاصله ها می مردند
    و مرا ثانیه ها
    تا به سرحدجنون
    تا سرآغاز سخن می بردند...
    و اگر بی تو زمان قصد سفر داشت عزیز
    تک به تک
    ثانیه ها می مُردند
    کاشکی می شد از امروز گذشت
    و به دیروز رسید
    به همان نقطه شیرین ِ
    تلاقی نگاه من و تو
    به همان لحظه ناب
    به همان لحظه که بی تاب شدم
    پس از آن هر شب و هرشب را باز
    بی تو در خواب شدم
    و کسی هیچ نگفت
    که زچه
    در قفس بودن و تنهایی خود
    قاب شدم
    کاشکی بغض و غرور
    گه و گاه راه برگفتنِ
    این واژه نمی بست
    و میگفتم من
    که چه بی تو هیچم
    کاشکی اینهمه ابهام نبود
    در پی سنگ دلت
    کاشکی
    کاشکی این دل بدنام نبود....
    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ