کاشکی اینهمه ابهام نبود
روز من لحظه به لحظه
زغمت شام نبود
کاشکی فاصله ها می مردند
و مرا ثانیه ها
تا به سرحدجنون
تا سرآغاز سخن می بردند...
و اگر بی تو زمان قصد سفر داشت عزیز
تک به تک
ثانیه ها می مُردند
کاشکی می شد از امروز گذشت
و به دیروز رسید
به همان نقطه شیرین ِ
تلاقی نگاه من و تو
به همان لحظه ناب
به همان لحظه که بی تاب شدم
پس از آن هر شب و هرشب را باز
بی تو در خواب شدم
و کسی هیچ نگفت
که زچه
در قفس بودن و تنهایی خود
قاب شدم
کاشکی بغض و غرور
گه و گاه راه برگفتنِ
این واژه نمی بست
و میگفتم من
که چه بی تو هیچم
کاشکی اینهمه ابهام نبود
در پی سنگ دلت
کاشکی
کاشکی این دل بدنام نبود....